نظریه های روان درمانی
تاریخچه - چارچوب نظری - کاربرد

اساس نظريه شناختي را قانون تعادل رواني تشکيل مي دهد. بنابراين هر انساني در تلاش است تا کل وجود او از نظامي متعادل وپايدار برخوردار باشد. ولي يادگيري يعني مواجه شدن با آنچه تا به حال ناشناخته بوده است تعادل فرد رابهم زده زمينه ايجاد تعادلي جديد را در او فراهم مي کند.پس در نظريه شناختي يادگيري فرايندي است که باعث فروپاشيدگي تعادل فعلي فرد مي شود واو ميکوشد تابه يک تعادل رواني تازه دست پيدا کند.(سعادت،183:1383)

گشتالت : وضع و شكل يا هيأت كل ، تصوير كلي سازمان‌يافته و شناخته شده .
فرد مي‌كوشد موجودات مادي را به صورت و هيأت كل درك كند ، يا به آن‌ها معنا و مفهومي سازمان‌يافته بدهد و در آن وحدتي به وجود آورد .
 در روانشناسي گشتالت ؛ پي بردن به ادراكِ ارتباط است كه موجب رفتارِ معنادار مي‌شود .


ادامه مطلب ...

واتسون از جنبه مثبت، اعتقاد راسخ داشت که رفتار، مطلبى جالب و حائز اهمیت است. واتسون یک کنش‌گرا بود، ولى نتوانست این عقیدهٔ مکتب شیکاگو را تحمل کند که حتى روانشناسان حیوانى باید رفتارهاى دقیقاً مشاهده شده را به واژه‌ها و معانى مبهم هوشیارى برگردانند. به‌نظر او راه بسیار مفید و مستقیم و مثبت‌تر این بود که رفتار را به‌خاطر خود آن مطالعه و توصیف کرده و فایدهٔ آن را براى موجود زنده روشن نمائیم. البته این نظریهٔ جدیدى نبود، ولى او با حذف کامل هوشیارى در روانشناسى حیوانی، از لوید مورگان نیز که علیه دیدگاه انتروپومورفیسم رومینز (Romanes) در تفسیر رفتار حیوانات برخاسته بود، پا فراتر نهاد.

 
واتسون یک عمل‌گرائى شدیداً افراطى و محدود با حذف کامل مفهوم هوشیارى را پیشنهاد مى‌کرد. او در واقع با دیدگاه دکارت در رابطه با حیوانات، و لامترى در رابطه با تعمیم نظریهٔ دکارت در مورد انسان، موافق بود، غیر از اینکه او وجود هوشیارى را انکار نکرد. البته مشکل است که جنبهٔ مثبت این قضیه را بدون درنظر گرفتن جنبه منفى آن، عنوان کنیم، ولى آنچه که مسلم است، این است که رفتارگرائى براى واتسون خیلى بیشتر از یک اعتراض، معنا داشت. وى اعتقاد قوى به امکان مطالعهٔ رفتار در حیوانات و انسان داشت، به‌ویژه که روش او امتیازات روش کنش‌گرائى را دارا بود، بدون دردسرهاى ناشى از مفهوم هوشیاری.


ادامه مطلب ...
یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:گشتالت درمانی, :: 8:58 :: نويسنده : نصرت نوجوان

خانم سی. مانند بسیاری از افراد جامعه ی ما ، طوری بار آمده است که جنبه هایی از بدنش را که از لحاظ اجتماعی غیر قابل قبول هستند ، انکار کند. او قسمت عمده ی زندگی خود را به انکار کردن منابع امیال جنسی و مبنای بدنی احساسات خشم خود گذرانده است. خوشبختانه ، مبنای زیستی وجود او از بین نرفته است  ؛ بدن او هم چنان پیام هایی را می فرستد که به او یادآور می شوند انسان است و از این رو ، در معرض بیماری ، خشم و امیال جنسی قرار دارد. خانم سی. گوش کردن به بدنش را نمی پذیرد و در عوض ، به افکار وسواسی و اعمال وسواسی ادامه می دهد.
خانم سی. می گوید ، در کودکی به این علت میل جنسی و خشم را انکار می کرده است که والدین او انتظارات مصیبت بار از او داشته اند و اگر او نقش یک دختر بچه ی خوب و تمیز را بازی نمی کرد ، تنبیه می شد. در پرونده ی او مشخص نیست که این انتظارات مصیبت بار ، تا چه اندازه بر واقعیت استوار بودند و چه قدر بر پایه ی فرافکنی های خیالی قرار داشته اند. نکته ی مهم این است که این ترس ها بخشی از لایه ی فوبیک بودند که خانم سی. را تحریک کردند تا قسمت اعظم وجود خود را در لایه ی جعلی ایفای نقش دختر الگو ، مادر الگو ، و اکنون روان رنجور الگو سپری کند.
 



ادامه مطلب ...
صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها